loading...
تیم دانشگاه مجازی
مهرزاد احمدی بازدید : 48 چهارشنبه 03 تیر 1388 نظرات (0)

عقاب وکلاغ 
مجید توسلی جهرمی 

حکایت عقاب و کلاغ اثر دکتر خانلری
 متوسط عمر عقاب 30 سال است و متوسط عمر کلاغ 300 سال عقابی در بلندای قله رفیعی لانه داشت. عقاب به پایان عمرش نزدیک شده بود، اما نمیخواست بمیرد. به یاد آورد که پدرش از پدرش که او هم از پدرش شنیده بود که در پایین قله کلاغی لانه دارد. 4 نسل از خانواده عقابها این کلاغ را دیده بودند اما کلاغ هنوز به نیمه عمر خود نیز نرسیده بود !
  عقاب در دلش به کلاغ حسادت کرد، تصمیم گرفت به نزد کلاغ برود و رازعمر طولانی وی را جستجو کند. بنابراین بال گشود و در آسمان به پرواز درآمد. شکوه و عظمت عقاب بر کسی پوشیده نبود. با پروازش در زمین هیاهویی شد. پرندگان با حسرتی آمیخته با ترس به لای درختان گریختند، خرگوش ها و آهوان سراسیمه به دل جنگل پناه بردند و چوپان در حالی که مسیر حرکت عقاب را می نگریست به سوی گله دوید اما عقاب را اندیشه دیگر در سر بود
  به لانه کلاغ رسید، کلاغ با وحشت و تعجب به وی نگریست ! چه امری این افتخار را نصیب او کرده بود ؟! عقاب داستان را برای کلاغ گفت و از او خواست تا راز عمر طولانیش را برای وی فاش کند.
 کلاغ گفت که این کار را خواهد کرد و به او یاد خواهد داد آنچه خود  انجام داده است تا عمر طولانی به دست آورد، پس باید عقاب از این پس با او زندگی کند و دمخور او شود و عقاب پذیرفت! اما زندگی کلاغ کاملا متفاوت با زندگی او بود. عقاب که همیشه در اوج آسمان  جا داشت و غذایش گوشت تازه و آب چشمه ساران کوهسار بود دید که کلاغ  چگونه دزدی میکند، چگونه تحقیر میشود، چگونه از پسمانده غذا میخورد و از آب لجن سیراب میشود... او در یکروز زندگی با کلاغ همه اینها را تجربه کرد در همان روز اول عقاب زندگی خود را به یاد آورد و دانست که زندگی و فرمانروایی کوتاه خود در بلندای آسمان را هرگز با زندگی طولانی در نکبت زمین عوض نخواهد کرد، حتی اگر عمرش فقط یکروز باشد
  " عمر کوتاه با عزت به از عمر طولانی با خفت است."
  لحظه ای چند بر این لوح کبود - نقطه ای بود و دگر هیچ نبود

مهرزاد احمدی بازدید : 100 سه شنبه 04 فروردین 1388 نظرات (3)

اگر:
 A B C D E F G H I J K L M N O P Q R S T U V W X Y Z
 برابر باشد با: 
1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17 18 19 20 21 22 23 24 25 26
 کار سخت HARDWORK
 H+A+R+D+W+O+R+K
 8+1+18+4+23+15+18+11=98%
 
 دانش KNOWLEDGE
 K+N+O+W+L+E+D+G+E
 11+14+15+23+12+5+4+7+5=96%
  
دوست داشتن LOVE
 L+O+V+E
 12+15+22+5=54%
 
خوشبختی LUCK
 L+U+C+K
 12+21+3+11=47%
  
(بیشتر ما تصور نمی کنیم که این مورد خیلی مهم است ؟ )
 پس چه چیز 100% را میسازد ؟
 پول ؟ ... نه !!! MONEY
 M+O+N+E+Y
 13+15+14+5+25=72%
  
راهبری ؟ ... نه !!! LEADERSHIP
 L+E+A+D+E+R+SH+I+P
 12+5+1+4+5+18+19+9+16=89%
 هر مسئله ای راه حلی دارد
 تنها اگر نگرش مان را تغییر دهیم .
 به قسمت بالا برگردید , به 100%
 واقعا به چه چیزی برای یک قدم پیشتر رفتن احتیاج داریم ...
  
نگرش ATTITUDE
 A+T+T+I+T+U+D+E
 1+20+20+9+20+21+4+5=100%
  
این نگرش ما نسبت به زندگی و کار است که زندگی را 100% می سازد !!!
 نگرش تان را تغییر دهید , تا بتوانید زندگی تان را تغییر دهید !!!
 حالا شما جواب سئوال را می دانید ...
 چه کاری انجام خواهید داد ؟
 نگرش همه چیز است
 شاد و پرانرژی مثل همیشه
 همه باهم پشت ما کوهه...
مهرزاد احمدی بازدید : 80 دوشنبه 03 فروردین 1388 نظرات (0)

روزی یک زوج،بیست و پنجمین سالگرد ازداوجشان را جشن گرفتند.آنها در شهر مشهور شده بودند به خاطر اینکه در طول 25 سال حتی کوچکترین اختلافی با هم نداشتند.تو این مراسم سردبیرهای روزنامه های محلی هم جمع شده بودند تا علت مشهور بودنشون (راز خوشبختی شون رو) بفهمند.
سردبیر میگه:آقا واقعا باور کردنی نیست؟ یه همچین چیزی چطور ممکنه؟
شوهره روزای ماه عسل رو بیاد میاره و میگه:بعد از ازدواج برای ماه عسل به شمیلا رفتیم،اونجا برای اسب سواری هر دو،دو تا اسب مختلف انتخاب کردیم.اسبی که من انتخاب کرده بودم خیلی خوب بود ولی اسب همسرم به نظر یه کم سرکش بود.سر راهمون اون اسب ناگهان پرید و همسرم رو زین انداخت .
همسرم خودشو جمع و جور کرد و به پشت اسب زد و گفت :"این بار اولته" دوباره سوار اسب شد و به راه افتاد.بعد یه مدتی دوباره همون اتفاق افتاد این بار همسرم نگاهی با آرامش به اسب انداخت و گفت:"این دومین بارت" بعد بازم راه افتادیم .وقتی که اسب برای سومین بار همسرم رو انداخت خیلی با آرامش تفنگشو از کیف برداشت و با آرامش شلیک کرد و اونو کشت.
سر همسرم داد کشیدم و گفتم :"چیکار کردی روانی؟ حیوان بیچاره رو کشتی!دیونه شدی؟"
همسرم با خونسردی یه نگاهی به من کرد و گفت:"این بار اولت بود.
مهرزاد احمدی بازدید : 91 دوشنبه 03 فروردین 1388 نظرات (0)

روزی روبرت دوونسنزو گلف باز بزرگ آرژانتینی، پس از بردن مسابقه و دریافت چک قهرمانی لبخند بر لب مقابل دوربین خبرنگاران وارد رختکن می شود تا آماده رفتن شود.
پس از ساعتی، او داخل پارکینگ تک و تنها به طرف ماشینش می رفت که زنی به وی نزدیک می شود.
زن پیروزیش را تبریک می گوید و سپس عاجزانه می افزاید که پسرش به خاطر ابتلا به بیماری سخت مشرف به مرگ است و او قادر به پرداخت حق ویزیت دکتر و هزینه بالای بیمارستان نیست.
 دو ونسنزو تحت تاثیر حرفهای زن قرار گرفت و چک مسابقه را امضا نمود و در حالی که آن را در دست زن می فشرد گفت: برای فرزندتان سلامتی و روزهای خوشی را آرزو می کنم.
 یک هفته پس از این واقعه دوونسنزو در یک باشگاه روستایی مشغول صرف ناهار بود که یکی از مدیران عالی رتبه انجمن گلف بازان به میز او نزدیک می شود و می گوید: هفته گذشته چند نفر از بچه های مسئول پارکینگ به من اطلاع دادند که شما در آنجا پس از بردن مسابقه با زنی صحبت کرده اید.
می خواستم به اطلاعتان برسانم که آن زن یک کلاهبردار است.
او نه تنها بچه مریض و مشرف به مرگ ندارد، بلکه ازدواج هم نکرده. او شما را فریب داده، دوست عزیز!
 دو ونسزو می پرسد: منظورتان این است که مریضی یا مرگ هیچ بچه ای در میان نبوده است؟
- بله کاملا همینطور است.
دو ونسزو می گوید: در این هفته، این بهترین خبری است که شنیدم.
مهرزاد احمدی بازدید : 85 یکشنبه 02 فروردین 1388 نظرات (0)

تاجری پسرش را برای آموختن «راز خوشبختی» نزد خردمندی فرستاد. پسر جوان چهل روز تمام در صحرا راه رفت تا اینکه سرانجام به قصری زیبا بر فراز قله کوهی رسید. مرد خردمندی که او در جستجویش بود، آنجا زندگی می‌کرد.
به جای اینکه با یک مرد مقدس روبه‌رو شود، وارد تالاری شد که جنب‌و‌جوش بسیاری در آن به چشم می‌خورد. فروشندگان وارد و خارج می‌شدند، مردم در گوشه‌ای گفتگو می‌کردند، ارکستر کوچکی موسیقی لطیفی می‌نواخت و روی میزی انواع و اقسام خوراکی‌های لذیذ چیده شده بود. خردمند با این و آن در گفتگو بود و جوان ناچار شد دو ساعت صبر کند تا نوبتش فرا رسد.
خردمند با دقت به سخنان مرد جوان که دلیل ملاقاتش را توضیح می‌داد، گوش کرد اما به او گفت که فعلا وقت ندارد که «راز خوشبختی» را برایش فاش کند. پس به او پیشنهاد کرد که گردشی در قصر بکند و حدود دو ساعت دیگر به نزد او بازگردد.
مرد خردمند اضافه کرد: «اما از شما خواهشی دارم.» آن‌ گاه قاشق کوچکی به دست پسر جوان داد و دو قطره روغن در آن ریخت و گفت که: «در تمام مدت گردش این قاشق را در دست داشته باشد و کاری کند که روغن آن نریزد.»
مرد جوان شروع کرد به بالا و پایین کردن پله‌ها...
در حالی که چشم از قاشق برنمی‌داشت. دو ساعت بعد نزد خردمند بازگشت.
مرد خردمند از او پرسید: «آیا فرش‌های ایرانی اتاق ناهارخوری را دیدید؟ آیا باغی که استاد باغبان ۱۰ سال صرف آراستن آن کرده است، دیدید؟ آیا اسناد و مدارک ارزشمند مرا که روی پوست آهو نگاشته شده، دیدید؟»
جوان با شرمساری اعتراف کرد که هیچ چیز ندیده، تنها فکر او این بوده که قطرات روغنی را که خردمند به او سپرده بود، حفظ کند.
خردمند گفت: «خوب، پس برگرد و شگفتی‌های دنیای من را بشناس. آدم نمی‌تواند به کسی اعتماد کند، مگر اینکه خانه‌ای را که در آن سکونت دارد، بشناسد.»
مرد جوان این ‌بار به گردش در کاخ پرداخت، در حالی که همچنان قاشق را به دست داشت، با دقت و توجه کامل آثار هنری را که زینت‌بخش دیوارها و سقف‌ها بود می‌نگریست. او باغ‌ها را دید و کوهستان‌های اطراف، ظرافت گل‌ها و دقتی را که در نصب آثار هنری در جای مطلوب به کار رفته بود، تحسین کرد. وقتی به نزد خردمند بازگشت، همه چیز را با جزئیات برای او توصیف کرد.
خردمند پرسید: «پس آن دو قطره روغنی را که به تو سپردم، کجاست؟»
مرد جوان قاشق را نگاه کرد و متوجه شد که آنها را ریخته است.
آن وقت مرد خردمند به او گفت: «راز خوشبختی این است که همه شگفتی‌های جهان را بنگری بدون اینکه دو قطره روغن داخل قاشق را فراموش کنی.»
مهرزاد احمدی بازدید : 112 شنبه 01 فروردین 1388 نظرات (0)

جان پل جونز دوجوریا در 13 آوریل سال 1944 همسایگی اکوپارک در لس‌آنجلس در ایالت کالیفرنیا متولد شد. پدر او مهاجری ایتالیایی و مادرش مهاجری یونانی بود. والدین جان پل زمانی که او دو ساله بود از هم جدا شدند. جان پل در 9 سالگی به همراه برادر بزرگ‌ترش برای اینکه کمک خرج خانواده باشند، شروع به فروش کارت‌های کریسمس و روزنامه کردند. این دو برادر حوالی ساعت 3 صبح از خواب بیدار می‌شدند تا بتوانند روزنامه‌ها را به درب منزل مشتریان تحویل دهند. زمانی که معلوم شد مادر آنها قادر نیست زندگی فرزندانش را تامین کند،‌ آنها را به پرورشگاه فرستادند.
 
به نوشته «دنیای اقتصاد»، دوجوریا بیشتر دوران جوانی خود را در دسته‌های خیابانی در شرق لس‌آنجلس گذراند، اما زمانی که معلم ریاضی‌اش در دبیرستان جان مارشال به او گفت هرگز در هیچ کاری در زندگی موفق نخواهد شد، تصمیم گرفت تغییر کند.
 
جان پل دوجوریا در سال 1962 از دبیرستان فارغ‌التحصیل شد. او دو سال را در نیروی دریایی ایالات متحده‌گذراند و پس از آن در شغل‌های مختلفی چون سرایداری، لوله‌کشی گاز، تعمیر دوچرخه تا فروش دائره المعارف‌ها، ماشین‌های فتوکپی و حتی فروش بیمه‌های عمر مشغول به کار شد. جان پل که در دهه دوم زندگی خود بود و بیش از آن مغرور بود که دست کمک به سوی کسی دراز کند، ناگهان خود را فردی بی خانمان و فقیر یافت که قوطی‌های نوشابه و کنسرو را می‌فروخت تا پول اندکی به دست آورد و کمی‌ غذا برای خود بخرد.
 
او حتی شب‌ها در ماشین می‌خوابید. اما مهم نبود که چقدر این وضعیت سخت باشد. او به هر حال توانست این وضعیت را پشت سر بگذارد. در نهایت سرنوشت دوجوریا زمانی که توانست در جایگاه بازاریابی اولیه مجله تایمز استخدام شود، تغییر کرد. کمی ‌بعد او به عنوان مدیر انتشار مجله در لس‌آنجلس انتخاب شد.
 
دوجوریا اولین بار زمانی که در سال 1971 به استخدام یک شرکت تخصصی پیشتاز در زمینه تولید محصولات سالن‌های آرایشگاه در آمریکا درآمد با دنیای محصولات مراقبت از مو آشنا شد. البته او به خاطر مخالفت‌هایش بر سر استراتژی‌های کسب و کار از این کار اخراج شد. دوجوریا در سال 1980 به همراه دوستش، پل میشل که یک آرایشگر بود، شرکت جان پل میشل سیستمز را با دریافت وامی‌750 دلاری راه اندازی کرد. پل میشل در آن زمان یکی از تاثیرگذارترین طراحان موی آمریکا بود. آنها لوسیون‌ها و مجموعه‌هایی مخصوص مو و روش‌هایی برای مدل دادن به مو را ارائه کردند که در آن زمان بسیار انقلابی بود.
 
دوجوریا و میشل در ابتدا خود برای فروش محصولاتشان به آرایشگاه‌ها می‌رفتند و از استراتژی ای استفاده می‌کردند که تا آن زمان استفاده نشده بود. آنها محصولات خود را به شکل رایگان در آرایشگاه‌ها به نمایش گذاشته و امتحان می‌کردند.
 
پل میشل در سال 1989 از دنیا رفت و پسرش،‌ آگوست، به زودی راه پدرش را دنبال کرد و به شکلی خستگی‌ناپذیر کار کرد تا احترام همکارانش در شرکت را به دست آورد.
 
امروزه شرکت جان پل میشل سیستمز بیش از 90 محصول مراقبت از مو را تولید می‌کند که در بیش از 90 هزار آرایشگاه در ایالات متحده و در بیش از 45 کشور دنیا به فروش می‌روند. فروش سالانه این شرکت در حدود 900 میلیون دلار است.
 
دوجوریا که به یافتن منابع انرژی جایگزین علاقه دارد به تامین مالی اولین پالایشگاه نفت دوستدار طبیعت در تونس کمک می‌کند. او همچنین روی اتومبیل‌هایی که با انرژی خورشیدی کار می‌کنند سرمایه گذاری کرده است. دوجوریا علاوه بر شرکت اصلی خود در حوزه‌های زیاد و متنوع دیگری سرمایه گذاری کرده است. وی همچنین میلیون‌ها دلار به جنبش‌های خیریه متنوع کمک مالی کرده که به واسطه این کمک‌ها جوایز متعددی نیز دریافت کرده است. او اعتقاد دارد که هر کدام از انسان‌ها در هر روز مسوولیتی دارد برای این که این دنیا را به مکانی بهتر برای زندگی تبدیل کند. او همچنین بر این باور است که هیچ کاری در دنیا ارزش انجام دادن را ندارد، مگر اینگه از انجام آن لذت ببرید.
 
جان پل دوجوریا ازدواج کرده و 6 فرزند و 4 نوه دارد. وی در حال حاضر ساکن اوستین در ایالت تگزاس است.

تعداد صفحات : 11

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 109
  • کل نظرات : 5
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 1
  • آی پی امروز : 10
  • آی پی دیروز : 33
  • بازدید امروز : 12
  • باردید دیروز : 29
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 41
  • بازدید ماه : 41
  • بازدید سال : 44
  • بازدید کلی : 7,709