loading...
تیم دانشگاه مجازی
مهرزاد احمدی بازدید : 54 یکشنبه 30 اردیبهشت 1403 نظرات (0)
یكی از دوستانم به نام پل یك دستگاه اتومبیل سواری به عنوان عیدی از برادرش دریافت كرده بود. شب عید هنگامی كه پل از اداره اش بیرون آمد متوجه پسر بچه شیطانی شد كه دور و بر ماشین نو و براقش قدم می زد و آن را تحسین می كرد. پل نزدیك ماشین كه رسید پسر پرسید: " این ماشین مال شماست ، آقا؟"
پل سرش را به علامت تائید تكان داد و گفت: برادرم به عنوان عیدی به من داده است". پسر متعجب شد و گفت: "منظورتان این است كه برادرتان این ماشین را همین جوری، بدون این كه دیناری بابت آن پرداخت كنید، به شما داده است؟ آخ جون، ای كاش..."
البته پل كاملاً واقف بود كه پسر چه آرزویی می خواهد بكند. او می خواست آرزو كند. كه ای كاش او هم یك همچو برادری داشت. اما آنچه كه پسر گفت سرتا پای وجود پل را به لرزه درآورد:
" ای كاش من هم یك همچو برادری بودم."


ادامه مطلب مراجعه نمایید
مهرزاد احمدی بازدید : 48 یکشنبه 30 اردیبهشت 1403 نظرات (0)

استادی در شروع كلاس درس لیوانی پر از آب را به دست گرفت آن را بالا برد تا همه ببینند بعد از شاگردان پرسید :

" به نظر شما وزن این لیوان چقدر است؟"

شاگردان جواب دادند : 50 گرم ، 100 گرم ، 150 گرم ......

استاد گفت من هم بدون وزن كردن نمی دانم دقیقا وزنش چقدر است. اما سوال من این است:

اگر من این لیوان آب را چند دقیقه همینطور نگه دارم چه اتفاقی می افتد؟

شاگردان گقتند هیچ اتفاقی نمی افتد.

استاد پرسید:

اگر آن را چند ساعت همینطور نگه دارم چه؟

یكی ار شاگردان گقت:

دستتان كم كم درد می گیرد

" حق با توست . حالااگر  یك روز تمام آن را نگه دارم چه؟ "

شاگرد دیگری جسارتا گفت:

"دستتان بی حس می شود

عضلاتتان به شدت تحت فشار قرار می گیرد و فلج می شویدو مطمئنا كارتان  به بیمارستان خواهد كشید"

و همه شاگردان خندبدند.

استاد گفت :

"خیلی خوب است اما آیا در این مدت وزن لیوان تغییر كرده است؟

شاگردان جواب د ادند : نه

" پس چه چیز باعث درد عضلات  می شود؟ در عوض من چه كنم؟

شاگردان گیج شدند. یكی از آنها گفت : " لیوان را زمین بگذارید".

استاد گفت : " دقیقا ! مشكلات زندگی هم مثل همین است.

اگر آنها را چند دقیقه در ذهن تان نگه دارید ، اشكالی ندارد

اما مشكل وقتی به وجود می آید كه تصمیم میگیریم مشكلاتمان را، چه سبك چه سنگین مدتها در ذهن نگه داریم.
مهرزاد احمدی بازدید : 46 یکشنبه 30 اردیبهشت 1403 نظرات (0)

چقدر خوبه كه هر از گاهی باورهایمان را یه مروری كنیم. بد نیست ادم چند وقت یه بار ذهنیات و تفكراتش رو خانه تكانی كنه .واضح تر بگم.ما در مورد رفتار و افكارمون بیشتر از اونیكه فكر كنیم بر حسب عادت فكر میكنیم و عمل میكنیم. برای چند لحظه بدون تعصب این مطلب رو بخونیم.

قبل از ادامه بحث ازمایش زیر را بخوانید خیلی جالب و خواندنی است:

باورها

 

مهرزاد احمدی بازدید : 58 یکشنبه 30 اردیبهشت 1403 نظرات (0)

کوه بلندی بود که لانه عقابی با چهار تخم، بر بلندای آن قرار داشت.

 یک روز زلزله ای کوه را به لرزه درآورد و باعث شد که یکی از تخم ها از دامنه کوه به پایین بلغزد.

بر حسب اتفاق آن تخم به مزرعه ای رسید که پراز مرغ و خروس بود. مرغ و خروس ها می دانستند که باید از این تخم مراقبت کنند و بالاخره هم مرغ پیری داوطلب شد تا روی آن بنشیندو آن را گرم نگه دارد تا جوجه به دنیا بیاید.

یک روز تخم شکست و جوجه عقاب از آن بیرون آمد. جوجه عقاب مانند سایر جوجه ها پرورش یافت و طولی نکشید .....


ادامه مطلب مراجعه نمایید

مهرزاد احمدی بازدید : 59 یکشنبه 30 اردیبهشت 1403 نظرات (0)

در دهكده شیوانا مردی بود كه ثروت زیادی داشت . اما هر وقت برای خرید به بازار می رفت كمتر از مقدار مورد نیاز خودش بر می داشت و همیشه از بابت نداشتن پول كافی با فروشنده مشكل داشت . روزی در بازار اصلی دهكده به خاطر همراه نداشتن پول كافی دچار مشكل شد و از شیوانا كه در كنار اوایستاده بود خواست تا مبلغی به او قرض دهد تا بتواند خریدش رزا انجام دهد.شیونا پول قرض را به این شرط داد كه مرد ثروتمند همان روز به محض بر گشتن به منزلش آن را به مدرسه باز گرداند.

مرد ثزوتمند ناراحت وخشمگین به منزل رفت و پول قرض را برداشت و مستقیم به مدرسه شیوانا رفت و در حالی كه به شدت عصبانی بود پول را مقابل شیوانا گذاشت و گفت:"همه اهل این دهكده می دانند كه من ثزوتی بی حد و حصر دارم و می توانم تمام این مدرسه را یكجا بخرم.تو در من چه دیدی كه این قدر برای پس گرفتن پولت عجله داشتی.!؟

شیوانا گفت:"یك اهریمن ولخرج كه تواز ترسش پول كلفی با خودت برنمی داری كه نكند این اهریمن تو را وسوسه كند و یشتر از آنچه باید در بازار پول خرج كنی . این نشان می دهد تو ار رو در رو شدن با این اهریمن وسوسه گر و ولخرج عاجزی و به همین خاطر با پول كم برداشتن سعی می كنی او را ناتوان سازی.وقتی تو  خودت نمی توانی با این اهریمن وسوسه گر درون وجودت آعتماد كنی  و با سخت گیری خود را از شر او خلاص می كنی ،چگونه انتظار داری من به تو اعتماد كنم و از هدر رفتن پولم نترسم.!؟ 

مهرزاد احمدی بازدید : 56 یکشنبه 30 اردیبهشت 1403 نظرات (0)

"رابرت داینس زو" قهرمان مشهور ورزش گلف آرژانتین زمانی در یک مسابقه موفق شد مبلغ زیادی پول برنده شود. 

در پایان مراسم و پس از گرفتن جایزه زنی بسوی او دوید و با تضرع و زاری از او خواست تا پولی به او بدهد تا بتواند کودک بیمارش را از مرگ نجات دهد. زن گفت که هیچ پولی برای پرداخت هزینه درمان ندارد و اگر رابرت به او کمک نکند کودکش ازدست خواهد رفت.  قهرمان گلف درنگ نکرد و تمام پول را به زن داد.

هفته بعد یکی از مقامات انجمن گلف به رابرت گفت: ساده لوح خبر جالبی برات دارم!

آن زن اصلاً بچه مریضی نداشته که هیچ، حتی ازدواج هم نکرده.اون به تو کلک زده دوست من!

رابرت با خوشحالی جواب داد: "خدا رو شکر! پس هیچ کودکی در حال مرگ نبوده! این که خیلی عالیه!

مهرزاد احمدی بازدید : 51 یکشنبه 30 اردیبهشت 1403 نظرات (0)

در آینده ای نه چندان دور ممكن است هر كسی با مشكلی مواجه شود. اگر چه شناختن دقیق آن غیر ممكن است ولی می توانید خود را از حالا برای رویارویی با آن آماده كنید. اگر منتظر بمانید تا قبل از آمادگی شما مشكلی روی دهد. حتی مساله ای كوچك می تواند سهمگین باشد.

 اما وقتی پیشاپیش خود را آماده می كنید، حتی ممكن است آن مشكل به بهترین فرصت برایتان تبدیل شود. هر روز فرصتی دارید تا قوی تر، خلاق تر و كاردان تر شوید. چنین فرصت هایی را برای خود بسازید. سپس موقعیت های بهتری برایتان پیش می آید به گونه ای كه قادر خواهید بیشترین بهره را از آنها ببرید.

اما باید خود را به سرعت با شرایط پیش آمده وفق دهید

برای موفقیت و از عهده برآمدن مشكلات احتیاجی به تغییرات بزرگ در زندگی تان نیست فقط كافی است هر روز پیشرفت بیشتری نسبت به روز قبل داشته باشید. سر انجام ممكن است با مسایل اجتناب ناپذیر و سختی مواجه شوید.   


 به جای صبر كردن تا روی دادن چنین وضعیتی كه مجبور خواهید بود خود را از اضطراب نجات دهید، فقط كافی است هر روز رشد كوچكی داشته باشید به جای نگرانی در مورد چیزی كه ممكن است اتفاق بیفتد خود را در آن شرایط قرار دهید. در این صورت قادر خواهید بود هر چیزی را كه روی دهد به طور موفقیت آمیزی كنترل كنید.

 زمان و تلاشی كه صرف رشد و ارتقای خود می كنید، قطعا به خوبی به دردتان خواهد خورد. با پیشرفت روزانه هر چند كوچك، مطمئن باشید با مشكلات به خوبی كنار خواهید آمد.

مهرزاد احمدی بازدید : 49 یکشنبه 30 اردیبهشت 1403 نظرات (0)
کودک ده ساله ای كه دست چپش در یك حادثه رانندگی از بازو قطع شده بود، برای تعلیم فنون رزمی جودو به یك استاد سپرده شد. پدر كودك اصرار داشت استاد از فرزندش یك قهرمان جودو بسازد؛ استاد پذیرفت و به پدر كودك قول داد كه یك سال بعد می تواند فرزندش را در مقام قهرمانی كل باشگاه ها ببیند. در طول شش ماه استاد فقط روی بدن سازی كودك كار كرد و در عرض این شش ماه حتی یك فن جودو را به او تعلیم نداد. بعد از 6 ماه خبررسید كه یك ماه بعد مسابقات محلی در شهر برگزار می شود. استاد به كودك ده ساله، فقط یك فن آموزش داد و تا زمان برگزاری مسابقات فقط روی آن تك فن كار كرد. سرانجام مسابقات انجام شد و كودك توانست در میان اعجاب همگان با آن تك فن همه حریفان خود را شكست دهد! سه ماه بعد كودك توانست در مسابقات بین باشگاهی نیز با استفاده از همان تك فن برنده شود و سال بعد نیز در مسابقات كشوری، آن «كودك یك دست» موفق شد تمام حریفان را زمین بزند و به عنوان قهرمان كشورانتخاب گردد. وقتی مسابقات به پایان رسید، در راه بازگشت به منزل، كودك از استاد رازپیروزی اش را پرسید!؟ استاد گفت: "دلیل پیروزی تو این بود كه اولاً به همان یك فن به خوبی مسلط بودی، ثانیاً تنها امیدت همان یك فن بود، و سوم اینكه راه شناخته شده مقابله با این فن، گرفتن دست چپ حریف بود كه تو چنین دستی نداشتی! نتیجه: یاد بگیریم كه در زندگی، از نقاط ضعف خود، به عنوان نقاط قوت استفاده كنیم. راز موفقیت در زندگی، داشتن امكانات نیست؛ بلكه استفاده از "بی امكانی" به عنوان نقطه قوت است.
مهرزاد احمدی بازدید : 60 یکشنبه 30 اردیبهشت 1403 نظرات (0)
من در آغاز زندگی به جز داشتن یک ذهن کنجکاو، از مزایای چندانی بهره مند نبودم. در مدرسه درس نمی خواندم و شاگرد ضعیفی بودم و دست آخر هم ترک تحصیل کردم. سال ها به کارهای سخت یدی مشغول بودم و آینده ی امید بخشی را در پیش روی خود نمی دیدم. در جوانی در یک کشتی باربری کار پیدا کردم و رفتم تا دنیا را ببینم. به مدت هشت سال سفر کردم، کار کردم، کار کردم و باز هم سفر کردم تا این که نهایتا بیش از هشتاد کشور را در پنج قاره جهان دیدم. وقتی دیگر نتوانستم کار یدی پیدا کنم، به سراغ فروشندگی رفتم. از این خانه به آن خانه می رفتم و با درصد معینی که از فروش کالاها نصیبم می شد، گذران زندگی می کردم.

ادامه مطلب مراجعه نمایید

تعداد صفحات : 11

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 109
  • کل نظرات : 5
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 1
  • آی پی امروز : 15
  • آی پی دیروز : 33
  • بازدید امروز : 13
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 13
  • بازدید ماه : 56
  • بازدید سال : 59
  • بازدید کلی : 7,724